یکی تعریف میکرد میگفت با دوستم رفته بودم رستوان،
روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن
که پسره پشتش به تخت ما بود،
معلوم بود باهم دوست هستن،
اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد،
قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست،
دختره شروع کرد به آمار دادن،
سرمو انداختم پایین،
دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.
خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم،
با نگاهش قبول کرد،
بلند شدن،
پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید
دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت.
میدونی براش چی نوشته بود؟!
“خیـلی پستی”
منبع : ♥ داستان و عکس و مطلب ,عاشقانه♥
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..
بی صدا کنم
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……
و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را
با رویای با تو بودن…
و جای خالی ات را
با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…
و بدون شانه هایت….!
یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….
و مهمتر از همه یاد گرفتم که
با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …
که چگونه…..!
برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …
یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو
با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون
با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن
دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد !
پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود
که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه
توش نوشته بود ؛
پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه
کاغذ رو به دختر داد ،
دختر هم از این فرصت استفاده کرد
و حرفشو به پسر گفت
که شاید بعد از پایان حرفش
پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه …
دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه
به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ،
دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده
و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه …
پسر در حالی که بغض تو گلوش بود
و اشک توی چشماش جمع شده بود
با ناراحتی از ماشین پیاده شد
که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد …
دختر که با تمام وجود در حال گریه بود
یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ،
وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود :
“اگه یه روز ترکم کنی میمیرم . . .”
یک روز پسری با دختری آشنا میشه
که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت
ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .
دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه
و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه
ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون
ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه
که عشق واقعی رو برام معنی کن
و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم
به اون علاقه مند شده
و براش حدود نیم ساعت توضیح میده
دختر به دوستش میگه :
من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی
کمکم میکنی پیداش کنم ،
تا بحال هر چی دنبالش گشتم
سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ،
پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .
هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد
ولی دختر بی اعتنا می گذشت و
هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو
اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .
تا اینکه یه روز که با هم
زیر بارون تو خیابون قدم میزدند
دختر به پسر میگه :
میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه :
عشق واقعی اونه که واسه
معشوقش جونش رو هم بده
پسر گفت : ببین ، به اطرافت بادقت نگاه کن
مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو
مثل آینه کنی .
دختر خندید و گفت : ای بابا
این حرفا برا تو قصه هاست
و واقعیت نداره . بعد دختر خواست
که با هم به رستوران برن
و چیزی بخورن پسر قبول کرد
ودر حالیکه از خیابون عبور میکردند
یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد
انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته
پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو
به اونطرف هول میده
و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش
زمین میشه
دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود
تودستاش میگیره
و بی اختیار فریاد میکشه عشــقــم مرد!!!!
آره اون تازه متوجه شده بود.
اون پسر قربانی عشق دختر شده
ولی حیف که دیگه دیر شده بود
دختر بعد این اتفاق دیگه
هیچ وقت دنبال عشق نرفت
و سالهای سال بر لبانش
لبخند واقعی نقش نبست